خدا

خداوند از عزراییل پرسید : تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟

جواب داد:یک بارخندیدم یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم

"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم ٰٰ، او را در کنار کفاشی یافتم که به ! کفاش میگفت کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد به حالش خندیدم و جانش را گرفتم

"

گریه ام " زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی را بگیرم ، او را در بیابان گرم و بی آب و درختی یافتم که در حال زایمان بود .منتظرم ماندم تا نوزادش را به دنیا امد سپس جانش را گرفتم . دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در ان بیابان گرم سوخت و گریه کردم

"ترسم" زمانی بود که به من امر کردی جان فقیهی را بگیرم ، نوری از اتاقش می آمد هر چه نزدیک تر میشدم نور بیشتر میشد و زمانی که جانش را گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم 

در این هنگام خدا به عزراییل گفت : میدانی آن عالم نورانی کیست؟ ... او همان نوزادیست که در بیابان به حالش گریستی ، من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم .

هر گز گمان مکن که با وجود من ،موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود.



نظرات شما عزیزان:

مصطفی
ساعت10:25---5 آذر 1393
سلام سایت زیابایی دارید اگه یکم فونت بندی و قالبش را عوض کنید و رنگ فونت را عالی میشه با تشکر

سایت نوحه خون
پاسخ:ممنون باشه


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: دلکده بهاری ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 4 آذر 1393برچسب:, | 21:24 | نویسنده : سپید گل |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پارسیان دانلود